جدول جو
جدول جو

معنی خار نشستن - جستجوی لغت در جدول جو

خار نشستن
(وَ کَ دَ)
مرادف خارخلیدن. رجوع به خار نشاندن شود:
این خار غم که در دل بلبل نشسته است
از خون گل خمار خود اول شکسته است.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باز نشستن
تصویر باز نشستن
نشستن
در جایی قرار گرفتن
گوشه گیری کردن، کنار رفتن
در گوشه ای نشستن و دست از کار برداشتن در زمان پیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر نشستن
تصویر بر نشستن
سوار شدن بر اسب، نشستن بر تخت
فرهنگ فارسی عمید
(مُ هََ رَ)
میوه و گل آوردن. به بار آمدن. بار دادن. گل و میوه دادن. آغاز میوه دادن کردن.
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ / رِ دَ)
بخلوت نشستن. تنها نشستن: این سه تن خالی بنشستند و منشور و مواضعۀ جوابها نبشته و هر دو بتوقیع مؤکدشده با احمد بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280). دیگر روز شبگیر مرا بخواند رفتم خالی نشسته بود گفت: چه کردی ؟ آنچه رفته بود بتمامی به او بازگفتم. (تاریخ بیهقی). بروید خالی بنشینید که جایگاه دبیران است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ سَ کَ دَ)
فرورفتن بعضی از خانه ها بعد از ساخته شدن و تمام گشتن آن. رخته در سقف و دیوار خانه پدید آمدن. (از آنندراج). فرورفتن خانه:
خانه ای ساختم برای نشست
خود نشست و مرا مسافر کرد.
استاد (از آنندراج).
ز دل شکستگی آه از جگر زبانه کشید
که خانه چون بنشیند غبار برخیزد.
اشرف (از آنندراج).
از نشینندگان کسی چو نماند
عاقبت چون نشست خانه ما.
اشرف (از آنندراج).
، در خانه نشستن، انزوا اختیار کردن. عزلت گرفتن. گوشه گرفتن
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
خون آمدن از راه اسافل اعضا چنانچه در بواسیر و زحیر (این اصطلاحی است در تداول فارسی زبانان هند) :
بلبل ازین غصه چنان خون نشست
کز ته دم رنگ دگرگونه بست.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ تَ)
قرار گرفتن داغ. پدید آمدن اثر داغ بطور ثابت در:
چه داغها که ز چرخم نشسته بر سینه
چه اشکها که ز چشمم دویده بر رخسار.
ظهیر فاریابی.
تا بر گلت ز سبزه نگهبان نشسته است
صدگونه داغ بر دل حیران نشسته است.
مجدهمگر.
تا سحر آمدشد همصحبتانم گرم شد
شعله برمی خاست از دل داغ حرمان می نشست.
ملاشکوهی همدانی.
درد تو در تمام بدن جای جان گرفت
داغ تو در میانۀ جان دل نشین نشست.
باقر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ءِ رَ / رِ تَ)
فرود آمدن گرد:
بپشتش برزنم دستی چو دانم
که بنشستست بر رویش غباری.
ناصرخسرو.
بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان
بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار.
خاقانی.
که غبار زوال بر جمال کمال او ننشیند. (سندبادنامه ص 2).
بر سر پا عذر نباشد قبول
تا ننشینی ننشیند غبار.
سعدی (طیبات).
، کنایه از سفید شدن مو و رسیدن پیری:
چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش از جوانی مدار.
سعدی (بوستان).
- غبار بر دل نشستن، رنجیدگی و کدورت در دل پدید آمدن:
از من غباربس که به دلها نشسته است
برروی عکس من در آیینه بسته است.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ رُ مَ دَ)
خاموش شدن فتنه:
در جهان از نظر عدل تو بنشیند شور
وز جهان هیبت شمشیر تو بنشاند شر.
فرخی.
- شور فرونشستن، خاموش شدن نایرۀ آشوب. خوابیدن فتنه:
شور جهان به حشمت خواجه فرونشست
در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(رَ سَ تَ)
در تداول عامه، انکار کردن مال کسی که نزد او به امانت یا دین بوده است. مالی را به وام گرفتن و اظهار افلاس یا انکار کردن. مالی را به غصب متصرف شدن و انکار کردن. پس از وام بسیار کردن گفتن که ورشکست هستم و هیچ ندارم با آنکه دارد و یا محتمل است که دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باز نشستن
تصویر باز نشستن
بر کنار رفتن از کار و خدمت تقاعد، گوشه گیری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غبار نشستن
تصویر غبار نشستن
گرد نشستن فرود آمدن و فرا گرفتن غبار چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار